پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

عکس های آتلیه 2 سالگی پسر نازم

سلام عزیزمممم خیلی وقته برات ننوشتم ببخش منو عشقم بالاخره عکسات آماده شدن اینم از عکسات که خدا رو شکر خیلی خوب شدن پارسا خیلی خیلی شیرین شدی حرف زدنت دل همه رو میبره نمیدونم چطور بنویسم این روزها رو که یادمون بمونه و هیچ وقت از یاد نبریم بزرگ شدنت و حرف زدنتو ... پارسای من یه سری اتفاقات افتاد که خیلی ناراحتم کرد ولی اینکه تو رو دارم بهم انرژی میدههههه مهدکودکتو عوض کردم دیگه از پیش خاله مریم رفتی ... راستی تازگی ها واسه 28 صفر قم بودیم پیش عزیز و بابا بزرگ و عمه جون و بقیه خیلی خوش گذشت خدا رو شکر یه هفته ای هست سرما خوردی از وقتی برگشتیم ولی خب خدا رو شکر رو به بهبودیه و...
13 دی 1393

تولد 2 سالگی گل پسرم اهواز

سلام عزیزدلم خیلی وقته که برات ننوشتم ولی بهم حق بده فرصت نکردم اول از همه اینکه با بابایی رفتیم برات لباس خریدیم همون لباسی که مدتها دیده قبل دیده بودم اینم عکسی که تو مغازه ازت گرفتیم   بعد یه روز دیگه رفتیم برات کفش خریدیم وقتی کفشا رو پوشیدی یه کفشه دیگه هم بنظرمون قشنگ بود گفتیم پارسا بیا این بپوش گفتی نه من اینو دوست دایم قربون حرف زدنت برم من مامان بعد بابایی گفت چون برای بار اوله که خودت از این کفشه خوشت اومده برات بخریمش بعد اینکه برات بالاخره نوبت آتلیه گرفتم و در روز چهارشنبه مورخه 93/7/28 رفتیم آتلیه ، خدا رو شک عکسات خوب شدن فرداش روز پنجشنبه برات تولد گرفتیم شامم جوجه کباب دادیم. اینم چند...
5 آذر 1393

آلبومی از عکسهای نه چندان دور تو

سلام مامانی امروز تصمیم گرفتم چندتا از عکسهاتو آپلود کنم و بزارم اینجااااا تا برات یادگاری بمونه این چند تا عکس مربوط به زمانیه که بابا محمد از بندرعباس واست یه عینک سوغاتی آورد عاشق این نیمرختم مامانی اینم تو و پسرخاله ات پرهام جونی اینم پارسا در محل کار مامان اینجا یه جنگله تو شاهرود که بعد از کلی فضولی به خوابی عمیق رفتی خخخخخ   ...
27 مهر 1393

هرروز شیرین تر از گذشته

سلاممممممممممممممم مامانی خوبی؟خیلی وقته برات ننوشتم،ببخش مامانی،فرصت نشد عشقم امروز شنبه است دیشب از اهواز اومدیم عصر دیروز تولد خانم ضیاغم (مامان خاله غزال) بود با خاله شهره و مامان جون رفتیم اونجا ،تو توی ماشین خوابت برد وقتی رسیدیم همچنان خواب بودی تا اینکه خودم اومدم بیدارت کردم که شب دیر نخوابی از اونجا رفتیم جشن که بمناسبت روز کودک بود توی شهرک نفت از اونجا هم شامو بردیم بیرون خوردیم بعد بابا محمد اومد دنبالمون. دیگه برات بگم خونه مامان جون اینا تعمیراتش تموم شد و بالاخره رفتن تو خونه خودشون ،هفته گذشته عزیز و عمه فاطمه و عمو علی اومده بودن که خیلی بهت خوش گذشت دیلم رفتیم که کلی فضولی کردی یه تنه درختو تو ویترین یه مغازه اند...
19 مهر 1393

دو سالگی فرشته کوچولوی من

سلام مامانی سلام عزیزم سلام قشنگم سلام زندگیم دلم برات یه ذره شدم ، الان که دارم برات می نویسم سرکارم،خیلی وقته واست چیزی ننوشتم.این یک ماه و که مرخصی بودم.هفته ی اول که ماه رمضون بود و ما تو خونه بودیم روز آخر ماه رمضون بلیط هواپیما داشتیم واسه قم،من و تو و عمه منیر و مرتضی گلی رفتیم فرودگاه،عمو احسان تهران اومد دنبالمون بعد با همدیگه رفتیم خونه عزیزاینا،همه از دیدنمون کلی ذوق کردن دلشون برات یه ذره شده بود فرداش بابا محمدم اومد پیشمون قم یه چند روزی اونجا بودیم خیلی خوش گذشت،عزیزاینا برات تولد گرفتن اگه اشتباه نکنم روز نهم مرداد بود کلی کادو گیرت اومد عکسهاشو برات میزارم تو هم کلی ذوق کردی،عمه فاطمه همه شام داد آخه اون روز خونه...
3 شهريور 1393

کوچولوی خوشگل من

سلام مامانی خیلی وقته برات ننوشتم باید منو ببخشی عروسکم، خبر جدید اینکه موهاتو برای اولین بار بردیم آرایشگاه کوتاه کردیم.با بابا محمد دوتایی رفتین آرایشگاه ، اولش طبق معمول با دیدن آبسردکن گفتی آب ، شاگرد مغازه برات آب میاره،آب میخوری ولی بعدش دیگه شروع میکنی به گریه کردن و اصلا نمیزاری موهاتو کوتاه کنه ، بابایی می گفت اصلا آروم و قرار نداشتی   دیگه برات بگم این چند روز شبهای قدره، شب نوزدهم خوابوندمت بعد بابا محمد منو رسوند به مراسم احیا(مامان جون و خاله شهره و پرهام هم بودند ولی اونا زودتر رفته بودند)،برای برگشت زنگ زدم به بابایی اومد دنبالم وقتی برگشتیم دیدیم تو بیدار شدی نشستی پیش زندایی مینا روی مبل داری آب میخوری باب اسفن...
29 تير 1393

از شیر گرفتن پسر گلم

سلام مامانی خیلی وقته برات ننوشتم البته تو این مدت خیلی سرم شلوغه بوده برات بگم که روز 14 خرداد که روز تولد مامانی بود و تعطیل بود اقدام به از شیر گرفتنت کردم با خودم فکر کردم حالا که مامان جون خونه امونه و بابایی مسافرته فرصت خوبیه خیلی خیلی اذیت کردی و بهونه گرفتی خیلی سخت بود هر وقت می اومدی میگفتی به میگفتم مامان ات شده اولش ژل بی حسی که برای دندون در آوردنت خریده بودیم به سینه ام زدم و وقتی به دهنت می خورد بیخیال شیر خوردن میشدی بعد که دیدم خیلی اذیت میکنی رژلب به سینه ام زد تا ببینی قرمز شده و خودتم میگفتی ات شده ولی خدا میدونه چی کشیدم تو این مدت تا تویی که جونت شیر مامان بود بیخیال بشی خدا کمکم کرد وگرنه نمیتونستم چقدر شبها روی پا...
26 خرداد 1393

بهبودی گل پسرم

سلام عزیزکم مامانی الان که دارم برات می نویسم حالت خوب شده و خدا رو شکر اسهال استفراغت خوب شد روز شنبه هفته قبل ، غروب بود که به بابات گفتم پارسا بی حاله ببریمش دکتر بعد بردیمت بیمارستان تامین اجتماعی گفت باید پذیرش برین خلاصه دکتر گفت باید سرم بزنی آب بدنت کم شده هر چی گفتم نه گفتن بدنش ضعیف شده باید سرم بزنی خلاصه من که می دونستنم تو گریه میکنی و نمیزاری سرم بهت بزنن ولی پرستارها رو میگفتن بزارش روی تخت که با تخت آشنا بشه  خلاصه پرستاره سه جای بدنتو سوراخ کرد بازم نتونست رگتو پیدا کنه دیگه من و بابایی داشتیم باهای درگیر میشدیم رفت یه پرستاره دبگه اومد که با همون باره اول رگتو پیدا کرد جونم برات بگه از بسکه گریه کردی دلم ضعف رفت ...
30 ارديبهشت 1393

دنیای بازی و شادی

سلام عسلکم هفته ی گذشته شنبه بود که با خاله رضوان هماهنگ کردیم تو و ایلیا رو ببریم سرزمین بازی ها ، قرار شد خاله رضوان با عمو حمید بیان خونمون بعد از خونمون با ماشین خودمون بریم اونجا وقتی وارد اونجا شدیم انقدر تعجب کرده بودی چه چیزهای خوشکلی ، رنگی رنگی ، خیلی خیلی ذوق کرده بودی نمیدونستی طرف کدوم بری ، سوار کدوم وسیله بشی خلاصه کلی تو و ایلیا بازی کردین موقع اومدن برات آبمیوه خریدم تا به ذوق آبمیوه بتونم بیارمت بیرون و حواست پرت بشه بعد اومدیم خونمون عمو حمید و بابا رفتن ساندویچ خریدن و خوردیم شب به یادماندنی بود امروز که دارم برات مینویسم یکهفته از اون روز گذشته و تو بازم مریضی سه روزه اسهال استفراغ داری هر چی میخوری میاری ...
24 ارديبهشت 1393