پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

میخواهم آغوشم مادرانه ترین آغوش دنیا باشد برای تو ...

چقدر آرامم پسرکم که تو هستی که کنارمی و همیشه در قلب منی به معصومیت کودکانه ات قسم که بیشتر از هر مادر دیگری عاشقت هستم دغدغه هر روز من بودن توست نفس کشیدنت ... ایستادنت... خندیدنت ... راه رفتنت ... لحظه به لحظه کنارم قد میکشی و بزرگ میشوی پارسای عزیزم دستهای کوچکت را میگرفتم تا بلند شوی راه بروی و حال دیگر میدوی ... تمام لذت زندگی همین است. میخواهم آغوشم مادرانه ترین آغوش دنیا باشد برای تو ... میخواهم به تو یاد بدهم کلمه به کلمه عشق را زندگی را مادر بودن شیرین است ... آنقدر که حتی فکر کردن به نوازش صورت پاک و معصومت مرا میبرد تا اوج ... سهم من از دنیا پسر کوچکی ست به بزرگی تمام عشقهای دنیا ...   پسر مه...
7 بهمن 1392

روزهای آخر با هم بودنمون

مامان عزیزم روزهای آخر خیلی سخت می گذشت 20 کیلو اضافه وزن باعث شده بود نتونم راحت راه برم پا درد کمر درد امانمو بریده بود هر روز به بابا محمد می گفتم کی به دنیا می آد هشت ماهه بودم که رفتیم و سیسمونیتو خریدیم با ذوق و شوق فراوان می رفتیم بازار و برای گل پسرم خرید می کردیم آرزوهام و رویاهام کم کم داشت رنگ واقعیت به خودشون می گرفتن و نمی دونی چقدر خوشحال بودم و هیجان زده از نزدیک شدن به زمان تولدت ، گل پسرم باورت میشه از روزی که فهمیدم باردارم تا زمانی که بدنیا اومدی هر روز دقایقو می شمردم و روزشماری می کردم برای بدنیا اومدنت اغراق نیست اگه بگم ثانیه ها رو می شمردم تا 9 ماه تمام بشه و بتونم روی ماهتو ببینم. هر چی به ...
11 دی 1391

مسافرت هایی که تو توی شکم مامان منا بودی

اولین مسافرتی که تو توی شکمم بودی و اولین مسافرت 3 نفرمون بود سفر با عمو حمید (دوست بابا محمد) و خاله رضوان بود به شهر مقدس قم بود با ماشین عمو حمید رفتیم قم ، من و بابا محمد تازه متوجه شده بودیم که داریم بابا و مامان میشیم ولی هنوز کسی نمی دونست دومین مسافرتی که تو توی شکم مامان منا بودی عید نوروز بود که با بابا محمد و دایی امین و زندایی مینا و عمو محسن(دوست بابا محمد) و خاله سمیه رفتیم سفر به مشهد مقدس بود که من 5 ماهه حامله بودم رفتم پیش امام رضا (ع) و از آقا خواستم  که بچه ی صحیح و سالم به ما بده گفتم آقا پسرم تو شکمم ، آوردمیش پابوسی شما آقا ، سالم و سلامت باشه ، خدا رو شکر خیلی خوش گذشت هر چند هوا سرد بود و من یخ می کردم سومی...
10 دی 1391

یه کوچولو تو راه داریم

سلام مامانی قرار بود برات بنویسم ولی متاسفانه فرصت نشده تا به امروز ، ولی قول میدم بالاخره برات می نویسم درست پارسال بود 5 آذر که فهمیدم باردارم آره پسرم بی بی چک مثبت شد و من فهمیدم بزودی دارم مادر میشم برای اینکه مطمئن بشم فرداشم بی بی چک زدم بازم مثبت شد بابا محمد گفت برو آزمایش خون بده که اشتباه نکنی 7 آذر بود که آزمایش دادم و مثبت بود نمی دونی هردومون چقدر خوشحال شدیم که یه کوچولوی ناز به خونواده دو نفریمون داره اضافه میشه من از خوشحالی خوابم نمی برد. برات از اون لحظه ای بگم که برای اولین رفتم سونوگرافی با خاله شهره و پسرخاله پرهام بودیم وقتی برای اولین بار صدای ضربان قلبتو شنیدم از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شده بود باورم نمی شد که و...
10 دی 1391

می خوام برات بنویسم

سلام عزیزم امروز در تاریخ ٢٢/٧/٩١ بالاخره تصمیم گرفتم برات وبلاگ بسازم و هر وقت تونستم بیام برات بنویسم نمی دونم از کجا شروع کنم به نوشتن بهتره از روزی که بی بی چک مثبت شدم بنویسم.
22 مهر 1391