پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

بهبودی گل پسرم

سلام عزیزکم مامانی الان که دارم برات می نویسم حالت خوب شده و خدا رو شکر اسهال استفراغت خوب شد روز شنبه هفته قبل ، غروب بود که به بابات گفتم پارسا بی حاله ببریمش دکتر بعد بردیمت بیمارستان تامین اجتماعی گفت باید پذیرش برین خلاصه دکتر گفت باید سرم بزنی آب بدنت کم شده هر چی گفتم نه گفتن بدنش ضعیف شده باید سرم بزنی خلاصه من که می دونستنم تو گریه میکنی و نمیزاری سرم بهت بزنن ولی پرستارها رو میگفتن بزارش روی تخت که با تخت آشنا بشه  خلاصه پرستاره سه جای بدنتو سوراخ کرد بازم نتونست رگتو پیدا کنه دیگه من و بابایی داشتیم باهای درگیر میشدیم رفت یه پرستاره دبگه اومد که با همون باره اول رگتو پیدا کرد جونم برات بگه از بسکه گریه کردی دلم ضعف رفت ...
30 ارديبهشت 1393

دنیای بازی و شادی

سلام عسلکم هفته ی گذشته شنبه بود که با خاله رضوان هماهنگ کردیم تو و ایلیا رو ببریم سرزمین بازی ها ، قرار شد خاله رضوان با عمو حمید بیان خونمون بعد از خونمون با ماشین خودمون بریم اونجا وقتی وارد اونجا شدیم انقدر تعجب کرده بودی چه چیزهای خوشکلی ، رنگی رنگی ، خیلی خیلی ذوق کرده بودی نمیدونستی طرف کدوم بری ، سوار کدوم وسیله بشی خلاصه کلی تو و ایلیا بازی کردین موقع اومدن برات آبمیوه خریدم تا به ذوق آبمیوه بتونم بیارمت بیرون و حواست پرت بشه بعد اومدیم خونمون عمو حمید و بابا رفتن ساندویچ خریدن و خوردیم شب به یادماندنی بود امروز که دارم برات مینویسم یکهفته از اون روز گذشته و تو بازم مریضی سه روزه اسهال استفراغ داری هر چی میخوری میاری ...
24 ارديبهشت 1393

مریضی گل پسرم

سلام مامانی روز چهارشنبه که اومدم مهد دیدم صورتت پر از دونه های قرمزه انقدر ترسیدم , برات نوشته بودم که هفته ی قبل بردمت دکتر گفت حساسیته ولی در طول هفته خیلی خوب شده بودن و خیلی کمرنگ شده بودن ولی روز چهارشنبه دوباره صورتت پر از دونه شده بود هر چی زنگ زدم به دکترهای متخصص نتونستم نوبت بگیرم زنگ زدم بابا محمد اومد بردت دکتر قدری دکترم گفت که حساسیت نیست و باید آزمایش خون بدی خلاصه آزمایش دادی و بابا رفت جواب آزمایشتو گرفت و نشون دکتر داد، دکترم گفت نشون متخصص بده خدا میدونه این دو روز پنجشنبه جمعه چی کشیدم تا شنبه صیح که با بابا بردیمت متخصص و گفت نگران نباشیت در اثر سرفه های زیاد یا عطسه های زیاد بوجود اومده و خون مردگی های ز...
21 ارديبهشت 1393

دومین عید پسر گلم

سلام مامانی فرا رسیدن سال 1393 رو بهت تبریک میگم و تا یادم نرفته برات بنویسم که دیروز برای اولین بار اسمتو گفتی گفتی پارسا ، بابا صداتو ضبط کرد منم در ذهنم تا ابد ثبت شد که پسرم برای اولین بار در تاریخ 93/1/19 یعنی در 1 سال و هشت ماهگی اسمشو گفت. برات بگم که امسال عید اهواز بودیم پیش آقا جون و مامان جون ، بعد از چند سال که همیشه پیش خاونواده بابایی بودیم امسال پیش خونواده مامانی بودیم.سال تحویل شد و همه خانواده با هم روبوسی کردن ، تو که در حال شیطنت بودی و پرهام گلی هم که خواب بود ، آقا جون به همه عیدی داد ، خاله شهره و دایی امینم بهت عیدی دادن ، خلاصه کلی عکس گرفتیم و خوش گذشت.فردا شبش من و تو و بابایی با پرواز رفتیم تهران ، عمو احسا...
21 ارديبهشت 1393

مادرانگی هایم را رج به رج میبافم اینجا!

سلام گل پسرم مامانی بازم مریضی باز ... مامانی روز چهارشنبه وقتی از مهد اومدیم خونه ، اومدی پیشم دستتو کردی تو دهنت من نفهمیدم چی میگی ولی چند دقیقه بعد آوردی بالا بعدشم گریه کردی سریع کارامو کردم رفتیم اهواز که بریم خونه خاله شهره رفتیم اونجا نشستی سر سفره غذا و هی میگفتی ماهی منم بهت دادم ولی بعد از چند دقیقه بازم همه رو بالا آوردی دیگه برات بگم که اسهالم گرفتی بردیمت دکتر با خاله شهره و عمو مرتضی ولی گفت باید آزمایش مدفوع بدی که وقتی رفتیم خونه مدفوع نکردی تا اینکه برگشتیم ماهشهر روز شنبه با بابا محمد بردیمت بیمارستان گفتن باید سرم بزنی کلی گریه کردی تا سرمت تمام شد دیروزم توی مهد اصلا حال نداشتی وقتی از مهد آ...
15 ارديبهشت 1393

روز مادر

سلام گل پسرم امروز دومین سالیه که در روز مادر مزه مادر بودن رو با داشتن گلی چون تو حس میکنم و خیلی خوشحالم که خداوند به من همچین نعمت بزرگی رو ارزانی کرده و این یعنی محبت بیکران خدا ، داشتم پسری چون تو یعنی رحمت خدا و شیرین تر از این حس در دنیا نیست. دیشب بهت گفتم پارسا مامان و بوس کن منم مامان توام همچین نگام میکردی بی حرکت بعد اومدی بوسیدیم امروز روز مادره دیشب زنگ زدیم با بابایی به عزیز تبریک گفتیم تو هم الو الو کردی با عزیز امروزم با مامام جون حرف زدم و بهش تبریک گفتم خدا ان شااله سایه همه مادرها رو بالای سر بچه هاشون حفظ کنه آمین رب العالمین دیروز وقتی رفتیم خونه تا درو باز کردیم گفتی مامان نون مامان نو چون یک هفته ...
31 فروردين 1393

اتفاق های بد دیروز

سلام مامانی دیروز اصلا روز خوبی نبود اول از همه اینکه خبر خیلی بدی روز قبلش شنیدم اینکه یکی از بهترین همکارام مریضی سختی گرفته بعد اینکه صبح که مثل همیشه زنگ زدم به خاله مریم که احوالتو بپرسم گفت که میخواستی بری بیرون پات به سیمان سفید دم در گرفته و پوستش بلند شده و برات چسب زده ظهر که اومدم مهد دنبالت دیدم خوابیدی سریع رفتم پتو رو از روی پات برداشتم بببینم پای پسرم چطور شده ولی هیچی معلوم نبود چون چسب روش بود عصر که از خواب پا شدی چسب روی پاتو برداشتم دیدم پوستش بلند شده ولی خون نیومده بعد با مامان جون رفتی حمام و آب بازی کردی دلت نمیخواست بیای بیرون بعد که خسته شدی اومدی تو بغل مامان منا ولی بازم یه اتفاق بد افتاد لیوان شربت آلبالو از دس...
26 فروردين 1393