پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

روزهای آخر با هم بودنمون

1391/10/11 0:39
نویسنده : مامان منا
155 بازدید
اشتراک گذاری

مامان عزیزم روزهای آخر خیلی سخت می گذشت 20 کیلو اضافه وزن باعث شده بود نتونم راحت راه برم پا درد کمر درد امانمو بریده بود هر روز به بابا محمد می گفتم کی به دنیا می آد هشت ماهه بودم که رفتیم و سیسمونیتو خریدیم با ذوق و شوق فراوان می رفتیم بازار و برای گل پسرم خرید می کردیم آرزوهام و رویاهام کم کم داشت رنگ واقعیت به خودشون می گرفتن و نمی دونی چقدر خوشحال بودم و هیجان زده از نزدیک شدن به زمان تولدت ، گل پسرم باورت میشه از روزی که فهمیدم باردارم تا زمانی که بدنیا اومدی هر روز دقایقو می شمردم و روزشماری می کردم برای بدنیا اومدنت اغراق نیست اگه بگم ثانیه ها رو می شمردم تا 9 ماه تمام بشه و بتونم روی ماهتو ببینم.

هر چی به زمان بدنیا اومدنت نزدیکتر می شدیم نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت چون حس می کردم بعد از بدنیا اومدنت از همدیگه جدا می شیم و دیگه مثل زمان بارداریم تو شکمم نیستی و دلم برای روزهای با هم بودنمون تنگ می شد.

من تا آخر تیر ماه رفتم سرکار و اول مرداد بود که اومدم اهواز خونه مامان جون اینا عزیزکم سر تو که حامله بودم 3بار قرآن ختم کردم و هر روز زیارت عاشورا خوندم و هر شب نماز غفیله می خوندم و بالاخره سوم مرداد از راه رسید و فردا روزی بود که بالاخره من پسرمو می دیدم یعنی فردا از راه می رسه یعنی من پسرمو می بینم فردا چه اتفاقی می افته؟

با خاله غزال رفته بودیم بازار و پارچه برای پرده اتاقت خریده بودیم خاله غزالم واست یه پرده خوشکل دوخته بود دستش درد نکنه برات یه اتاق خوشکلت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)