پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

خاطره زایمان

1392/11/30 9:52
نویسنده : مامان منا
205 بازدید
اشتراک گذاری

بعدازظهر بود که بابا محمد از ماهشهر اومد رفت بیمارستان کارهای تشکیل پرونده رو انجام داده بود  شب قبل از بدنیا اومدن تو خیلی استرس داشتم خیلی عصبی هم بودم اتاقت دیگه آماده بود با بابا محمد و خاله شهره و عمو مرتضی و دایی امین و زندایی مینا و خاله غزال کلی عکس و فیلم از اتاقت گرفتیم آخر شب هم رفتیم بیرون یه چیزی بخوریم که فقط آیس پکی باز بود و همه آیس پک خوردیم در واقع آخرین باری بود که بدون تو رفتیم بیرون.شب که برگشتبم همه رفتن خوابیدن ولی من از نگرانی خوابم نمی برد ساعت ٢ شب بود ولی من هنوز بیدار بودم درست یادم نیست تا ساعت چند بیدار بودم ولی یادم وقتی اومدم بخوابم به بابا محمد نگاه می کردم و به اینکه انقدر آسوده خوابیده حسودی می کردم.فردا چه اتفاقی می افتاد؟بچه ام سالمه؟چه شکلیه؟چند کیلوئه؟از فردا دیگه مامان میشم؟!بچه امو بغل می کنم!باورم نمیشد!من از روزی که فهمیدم باردارم تا امروز ساعت شماری نه، ثانیه شماری می کردم!باور نمی کنی که چه روزهایی رو سپری کردم چه ساعتها و چه دقایقی!هر روز که می گذشت می گفتم خدا رو شکر امروزم گذشت!حالا چند روز دیگه مونده؟!گل من!عشق من!من عاشقانه و مادرانه برای در آغوش کشیدنت صبر کردم روزها و ساعتها و ثانیه ها را شمردم تا تو رو ، پسرمو در آغوش بکشم و بوت کنم و حست کنم و ...

آره صبح شد ٤ مرداد ١٣٩١ روزی که انتظارها به پابان می رسید و من و تو به هم می رسیدیم.صبح زود برای نماز بیدار شدم زیارت عاشورا خوندن مثل ٩ ماه بارداریم که یک شبم نشد عاشورا نخونم ولی این بار صبح بود آخرین زیارت عاشوارای بارداریمو خوندم و مثل همیشه از امام حسین تو را خواستم و پارسای خودمو خواستم.امام حسین به خودت سپردمش و از خودت می خوامش.دعای توسلم خوندم و خدا رو با ١٤ معصوم قسم دادم که یه پسره سالم بهم بده.آماده شدم خاله شهره و زندایی مینا هم آماده بودن ، پرهامو گذاشتیم پیش مامان جون و مامان جون نیومد.توی راه بابا محمد و خاله شهره همش سعی می کردن آرومم کنن بالاخره رسیدیم بیمارستان و بخش زایمان طبقه ٥ بود از بابا محمد خداحافظی کردیم و با زندایی مینا و خاله شهره رفتیم بالا ، نمی ذاشتن به  غیر از من کسی وارد بخش بشه ؛دیگه کم کم داشتیم به لحظه ی موعود نزدیک می شدیم.رفتم تو بخش اول یه سری آزمایشات و فشار خونمو گرفتن و برای آخرین بار صدای قلبتو با دستگاه شنیدم بعدش لباسای اتاق عملو پوشیدم و رفتم برای عمل سزارین،اصلا متوجه نشدم کی بیهوش شدم وقتی بهوش اومدم سر درد داشتم همه جا دور سرم می چرخید و درد داشتم و اون لحظه بود که فهمیدم زایمانم تمام شده و تو بدنیا اومدی هی می گفتم اینجا کجاست؟چرت و پرت می گفتم تا کمی بعد که حالم بهتر شد بعد من و از ریکاوری به بخش منتقل کردن

وقتی وارد اتاقم شدم توی اتاقم یه خانم دیگه هم بود که بچه اش جفتش بود توی یه تخته کوچیک کنارش

با همون حالی که کلی درد داشتم بهش گفتم خوش به حالت که بچه ات کنارته کاش بچه منم زود بیارن

وقتی پرستار وارد اتاق شد تو توی دستش بودی هیچ وقت جمله ی اون روزه پرستاره یادم نمیره که گفت "بیا کپلت بگیر" آخه ماشااله وزنت ٣٩٩٠ کیلوگرم بود باورم نمیشد منی که همه بهم میگفتن ضعیفی باید تقویت کنی حالا بچه ام انقدر تپله!

اینم یه عکس از لحظه تولدت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)