پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

یکسال و نیمگی

1392/11/7 11:05
نویسنده : مامان منا
128 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم ، خیلی وقته هیچ مطلبی برات ننوشتم نمیشه تمام خاطرات گذشته رو برات بگم چون زمان زیادی می بره ولی یه خلاصه ای برات مینویسم بعد دیگه تمام سعی خودمو میکنم که بروز باشم و مرتب وبلاگتو آپ دیت کنم.

سی و پنج روزت بود که ختنه ات کردیم با بابا و مامان جون بودیم بعد خاله شهره و پرهامم اومدن ، بابا محمد منو از اتاق دکتر بیرون کرد من رفتم داروهاتو گرفتم چون تحمل صدای گریه اتو نداشتم وای که چه روزی بود بابا هم کلی ناراحت بود چون اونم تحمل شنیدن صدای گریه اتو نداشت بخاطر همین کلی عصبانی بود خلاصه اومدیم خونه اون شب یه مقدار سخت گذشت ولی فرداش خوب خوب بودی بعد از سه روزم حلقه ی ختنه ات افتاد و دیگه بطور کامل خوب شدی.

تقریبا سه ماه و نیمت بود که برای اولین بار غلت زدی خونه خاله غزال بودیم خواب بودم چشمامو باز کردم دیدم غلت زدی و برگشتی یکی دو روز بعدش کثیف کرده بودی وقتی شستمت خوابیده بودی روی زمین وقتی رفتم یه وسیله ای بیارم برگشتم دیدم دوباره غلت زدی و برگشتی داری میخندی

پنج و ماه ونیمت بود که دندون درآوردی خونه خودمون بودیم کاغذ گذاشتی تو دهنت اومدم کاغذ در بیارم حس کردم انگار دستم به یه چیز تیز خورد کلی جیغ زدم کلی شادی کردیم من و بابا محمد

ده و ماه نیمت بود (١٣/٣/٩٢) که راه رفتی (ماشااله یادتون نره) نسبت به همسن های خودت خیلی زود راه رفتی پسر گلم

اولین کلمه هایی که گفتی از یک سال به بعد بود

پارسای گلم تقریبا یکسال و یک ماهت بود که قرار شد من دوباره برگردم سرکار (اینم برات بگم که من تا ٤ روز قبل از بدنیا اومدنت سرکار بودم تا ٣٠ تیر ماه بعد که خدا در روز ٤/٥/٩١ تو رو به ما داد تا ٦ ماه مرخصی زایمان بودم بعدشم که به محل کارم مراجعه کردم گفتن تا مهر ماه باید صبر کنی و شهریور ماه بود که بهم زنگ زدن که برم سرکار) دلهره عجیبی داشتم که بعد از یکسال چطور تو رو از خودم جدا کنم آخه انقدر بهم وابسته بودیم که تصور اینکه برای چند ساعت پیشم نباشی دلهره ای عجیبی توی دلم مینداخت،خلاصه رفتم شیرخوارگاه پیام و دیدم دلم نیومد ببرمت اونجا بعد عمه منیر پیشنهاد داد ببرمت مهد دانشگاه یه چند روزیم اونجا بردمت تقریبا یک هفته چقدر اذیت شدیم جفتمون روزهای اول گریه می کردی ولی بعد عادت کردی بعد از یک هفته چون اونجا به محل کارم دور بود اوردمت شیرخوارگاه نجابت چون تعریف خاله مریم خیلی شنیده بودم خداییش هم خیلی خانم خوبی بود و کم کم خیالم از بابت تو راحت شد که جات خوبه و با اطمینان از اینکه یکی مثل خودم هواتو دارم سرکار میرم.

پارسای مهربان من انقدر شیرین شدی که نمیدونم چه جوری واست بنویسم که بعدها که بزرگ شدی برات قابل درک باشه حس و حال این روزهای ما!!!دیشب از اهواز اومدیم تو راه کلی اذیت کردی ولی وقتی رسیدیم خونه کلی برای من و بابات خندیدی کلی بازی کردیم و خندیدی ، قربونت اون دندونای قشنگت برم وقتی می خندی انقدر خوشکل میشی عشقم

پنجشنبه تولد دایی امین بود کلی تو رقصیدی انقدر رقصیدی که شب تا صبح همش ناله می کردی از خستگی!

دو تا کلمه جدید یادگرفتی به بابا جون میگی آگاااااا یعنی آقا

یاد گرفتی میگی رفتتت وقتی تلویزیون خاموش میشه میگی رفت

کلمه هایی که تا امروز میگی :

بابا (با لحن خاص خودت)

انقدر باهات تمرین کردم تا گفتی بابا مثلا وقتی بابات از سرکار میومد میگفتم پارسا باباااااا ، پارسا بابا رفتتتت و ...

مامان (البته خیلی زمان گذشت تا آرزوی من برآورده شد و گفتی مامان) پسرم عاشق مامان گفتنتم

آب در واقع اولین کلمه ای بود که گفتی

نه

دوغ

داغ

هاپووو

اسب

انار

دد

اخ (یخ)

پارسا گربه چی میگه ؟ میو

ددیجی (باب اسفنجی) آهنگه باب اسفنجی که میشنوی وقتی میگه شلوار مکعبی ( تو هم میگی عبی)

اوب (توپ)

دودو (گوجه)

به به

خیار

یه اهنگیه که باهاش میرقصی وقتی میگه اُاُ تو هم تکرار میکنی

انقدر خوشکل میرقصی ، پارسای عزیزم این روزها تو مهد خیلی شیطنت می کنی یه اسباب بازی و میگری میشه فرمونت و میدوی و ماشین بازی میکنی

کارهایی که انجام میدی:

من بهت میگم پارسا چراغ و روشن کن میدویی میری چراغ روشن میکنی ، میگم خاموش کن خاموش میکنی

میگم پارسا کنترل بیار سریع میری میاری

میگم بیا بغلم دستاتو باز میکنی میای بغلم

میگم پاتو بیار جوراب بشورم پاهاتو میاری بالا

میگم کلاهت کو دستتو میزاری رو سرت

میگم توپت بیار میاری

میگم ماشینت کو میری میاری

خلاصه اینکه خیلی خیلی شیرین شدی و خواستنی تر از همیشه

دیگه برات بگم فقط شیر خودمو میخوری شیر پاستوریزه دوست نداری

عاشق اناری ، پف فیل خیلی دوست داری

هر شب بهت ویتامین آد میدم و قطره آهن که یه مقدار دندونات سیاه شده یه چند وقتیه زینک بهت میم برای رشد قدیت و تقویت سیستم ایمنی بدنت

دیگه اینکه باید ببرمت واکسن یکماه و نیمگیت بزنم ولی میترسم تب کنی خیلی اضطراب دارم

صبحها برات صبحانه (بیسکویت یا پنیر یا دنت ) ، میوه ، غذا تو کیف مهدت میزارم که خاله مریم بهت میده میخوری

خدا رو شکر خوابت یک مقدار بهتره شده البته شب تا صبح ٣ ، ٤ بار و بیدار میشی شیر میخوری ولی دم صبح خوابت سنگین میشه وقتی لباس میپوشم تنت دیگه بیدار نمیشی بابایی زحمت میکشه ماشین میبره بیرون که من و تو راحت تر باشیم

دیگه اینکه معمولا بابایی حمومت میکنی آب بازی دوست داری گاهی دلت نمیاد از حمام بیای بیرون

دیگه همینا قول میدم دیگه زود به زود به وبلاگت سر بزنم

عشق منی تو ، عاشقتم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)