پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

شیطونی های بی حد و نهایت پارسا کوچولوی من

سلام مامانی امروز شنبه بعد از چند روز تعطیلی اومدم سر کار و تو رو گذاشتم مهد، تو این چند روز بابا محمد رفته بودیم قم ، من و تو هم از روز دوشنبه رفتیم خونه باباجون و مامان جون و تو کلی با پرهام بازی کردی ، اینم بگم که روزهای اول مریض بودی ولی با داروهایی که شب و نصفه شب بیدار شدم و بهت دادم تا داروهاتو سر موقع بخوری بهتر شدی و خدا رو شکر سرفه هات کم شده ولی سینه ات هنوز خرخر میکنه و خلط داره ، خوشکل مامان انقدر شیطون شدی که خدا میدونه حتی برای یه دقیقه هم حاضر نیستی دراز بکشی تا مامانی پوشکتو عوض کنههههه قربونت برم انقدر فضولی میکنی که گاهی از کوره در میرم و سرت داد میزنم ولی خودم بعدش عذاب وجدان میگیرم،جمعه رفتیم پارک و تو کلی بازی کردی ...
30 بهمن 1392

واکسن یک و نیم ماهگی گل پسرم

سلام عزیزکم روز چهارشنبه مرخصی گرفتم که بریم واکسنتو  بزنیم ولی متاسفانه وقتی اونجا رفتیم گفتن که فقط روزهای شنبه و سه شنبه واکسن میزنن آخه من برنامه ریزی کرده بودم که آخر هفته واکسنتو بزنم که اگه تب کردی پنجشنبه جمعه تو خونه باشم و مواظبت باشم بخاطر همین خیلی ناراحت شدم ولی گفتم اشکال نداره فردا پنجشنبه که رفتیم اهواز با بابایی میریم واکسنتو میزنیم ولی بازم وقتی رفتیم اونجا بعد از کلی که تو نوبت بودیم گفتن شنبه بیارش واسه واکسن امروز نمی زنیم ولی قد و وزنتو اندازه گرفت که وزنت ١٢٨٠٠ و قدت ٨٢.٥ بود که گفت خدا رو شکر همه چیزت خوبه و بالاخره بعد از ٢ بار رفتن به مرکز بهداشت موفق شدم واکسنتو در روز سه شنبه (١٦/١١/٩٢) ...
19 بهمن 1392

یکسال و نیمگی

سلام پسرم ، خیلی وقته هیچ مطلبی برات ننوشتم نمیشه تمام خاطرات گذشته رو برات بگم چون زمان زیادی می بره ولی یه خلاصه ای برات مینویسم بعد دیگه تمام سعی خودمو میکنم که بروز باشم و مرتب وبلاگتو آپ دیت کنم. سی و پنج روزت بود که ختنه ات کردیم با بابا و مامان جون بودیم بعد خاله شهره و پرهامم اومدن ، بابا محمد منو از اتاق دکتر بیرون کرد من رفتم داروهاتو گرفتم چون تحمل صدای گریه اتو نداشتم وای که چه روزی بود بابا هم کلی ناراحت بود چون اونم تحمل شنیدن صدای گریه اتو نداشت بخاطر همین کلی عصبانی بود خلاصه اومدیم خونه اون شب یه مقدار سخت گذشت ولی فرداش خوب خوب بودی بعد از سه روزم حلقه ی ختنه ات افتاد و دیگه بطور کامل خوب شدی. تقریبا سه ماه و نیمت ...
7 بهمن 1392

میخواهم آغوشم مادرانه ترین آغوش دنیا باشد برای تو ...

چقدر آرامم پسرکم که تو هستی که کنارمی و همیشه در قلب منی به معصومیت کودکانه ات قسم که بیشتر از هر مادر دیگری عاشقت هستم دغدغه هر روز من بودن توست نفس کشیدنت ... ایستادنت... خندیدنت ... راه رفتنت ... لحظه به لحظه کنارم قد میکشی و بزرگ میشوی پارسای عزیزم دستهای کوچکت را میگرفتم تا بلند شوی راه بروی و حال دیگر میدوی ... تمام لذت زندگی همین است. میخواهم آغوشم مادرانه ترین آغوش دنیا باشد برای تو ... میخواهم به تو یاد بدهم کلمه به کلمه عشق را زندگی را مادر بودن شیرین است ... آنقدر که حتی فکر کردن به نوازش صورت پاک و معصومت مرا میبرد تا اوج ... سهم من از دنیا پسر کوچکی ست به بزرگی تمام عشقهای دنیا ...   پسر مه...
7 بهمن 1392

روزهای آخر با هم بودنمون

مامان عزیزم روزهای آخر خیلی سخت می گذشت 20 کیلو اضافه وزن باعث شده بود نتونم راحت راه برم پا درد کمر درد امانمو بریده بود هر روز به بابا محمد می گفتم کی به دنیا می آد هشت ماهه بودم که رفتیم و سیسمونیتو خریدیم با ذوق و شوق فراوان می رفتیم بازار و برای گل پسرم خرید می کردیم آرزوهام و رویاهام کم کم داشت رنگ واقعیت به خودشون می گرفتن و نمی دونی چقدر خوشحال بودم و هیجان زده از نزدیک شدن به زمان تولدت ، گل پسرم باورت میشه از روزی که فهمیدم باردارم تا زمانی که بدنیا اومدی هر روز دقایقو می شمردم و روزشماری می کردم برای بدنیا اومدنت اغراق نیست اگه بگم ثانیه ها رو می شمردم تا 9 ماه تمام بشه و بتونم روی ماهتو ببینم. هر چی به ...
11 دی 1391

مسافرت هایی که تو توی شکم مامان منا بودی

اولین مسافرتی که تو توی شکمم بودی و اولین مسافرت 3 نفرمون بود سفر با عمو حمید (دوست بابا محمد) و خاله رضوان بود به شهر مقدس قم بود با ماشین عمو حمید رفتیم قم ، من و بابا محمد تازه متوجه شده بودیم که داریم بابا و مامان میشیم ولی هنوز کسی نمی دونست دومین مسافرتی که تو توی شکم مامان منا بودی عید نوروز بود که با بابا محمد و دایی امین و زندایی مینا و عمو محسن(دوست بابا محمد) و خاله سمیه رفتیم سفر به مشهد مقدس بود که من 5 ماهه حامله بودم رفتم پیش امام رضا (ع) و از آقا خواستم  که بچه ی صحیح و سالم به ما بده گفتم آقا پسرم تو شکمم ، آوردمیش پابوسی شما آقا ، سالم و سلامت باشه ، خدا رو شکر خیلی خوش گذشت هر چند هوا سرد بود و من یخ می کردم سومی...
10 دی 1391

یه کوچولو تو راه داریم

سلام مامانی قرار بود برات بنویسم ولی متاسفانه فرصت نشده تا به امروز ، ولی قول میدم بالاخره برات می نویسم درست پارسال بود 5 آذر که فهمیدم باردارم آره پسرم بی بی چک مثبت شد و من فهمیدم بزودی دارم مادر میشم برای اینکه مطمئن بشم فرداشم بی بی چک زدم بازم مثبت شد بابا محمد گفت برو آزمایش خون بده که اشتباه نکنی 7 آذر بود که آزمایش دادم و مثبت بود نمی دونی هردومون چقدر خوشحال شدیم که یه کوچولوی ناز به خونواده دو نفریمون داره اضافه میشه من از خوشحالی خوابم نمی برد. برات از اون لحظه ای بگم که برای اولین رفتم سونوگرافی با خاله شهره و پسرخاله پرهام بودیم وقتی برای اولین بار صدای ضربان قلبتو شنیدم از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شده بود باورم نمی شد که و...
10 دی 1391

می خوام برات بنویسم

سلام عزیزم امروز در تاریخ ٢٢/٧/٩١ بالاخره تصمیم گرفتم برات وبلاگ بسازم و هر وقت تونستم بیام برات بنویسم نمی دونم از کجا شروع کنم به نوشتن بهتره از روزی که بی بی چک مثبت شدم بنویسم.
22 مهر 1391